ثانیه ها
انتظار....... به ثانیه ها و تیک تاک ساعت نگاه می کنم.. به چمدانهایی که در گوشه اتاق انتظار این را می کشند تا زیپشان کشیده شود.. به لحظه ای می اندیشم که مادر و پدرم را در آغوش خواهم کشید و رنج هایی را که کشیده ام با آنها درمیان خواهم گذارد... چقدر شیرین است...چقدر دلم می خواهد زودتر زمان بگذرد....ولی باز قلبم به تپش می افتد فکرم به لحظه ای پرواز می کند که باز انتظار های بیجا و بی دلیل دیگران مرا خواهد رنجاند و این سفر را به کاممان تلخ خواهد کرد... به لحظه ای که من باید کودکانی را همیشه ببینم که یاد آور کودکان از دست رفته من اند... این صحنه ها را دوست ندارم ... نمی خواهم در چنین محیطی قرار بگیرم... حتی فکرش نفسم را تنگ می کند و یادش مرا ب...
نویسنده :
گلی جون
7:57